آقوی همساده: یه بار آقو ما سوارِ اتوبوس شدیم، ای فامیلا، خاله ها، عمه ها، دُیی یآ، عموآ، سوارِ اتوبوس شدیم گفتیم بیریم تو طبیعت.
آقو ما رفتیم، به قدری شولوغ بودآ، ما صُب ساعتِ شیش را اُفتادیم تا هشتِ شب ما داشتیم دُنبالِ جا میگشتیم.
نهایَتَن هشتِ شب، ای تمامِ فامیلا اعصابشون خورد شد، آقو پیاده شدن ما رو کنارِ اتوبوس به حدِ مرگ زدنآآآ.
منم خودوم صندلی سوم نِشِسه بودم، نَمیدونَم ما رو چِرو میزَدن. هَه هَه هَه...
آقای مجری: چرا آخه شما رو میزدن؟
آقوی همساده: نَمیدونَم! نَمیدونَم! ما رو انتخاب کِردن! اِقَد زَدَنآ، سه هفته بیمارستان بودم. هَه هَه هَه هَه...
خاطره ی آقوی همساده از طلاق (+)
خاطره ی آقوی همساده از ورزشگاه (+)
خاطره ی آقوی همساده از تولدش (+)